ترجمه داستانِ کوتاه “هدایای کریسمس”
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ تمام پولی که همراهش بود. هرروز وقتی برای خرید بیرون میرفت، خیلی کم خرج میکرد. ارزانترین گوشت و سبزیجات را میخرید، و درحالیکه از خستگی رمقی برای راه رفتن نداشت، تمام فروشگاهها را میگشت تا ارزانترین غذا را پیدا کند.
دِلا (Della) پول را دوباره شمرد. اشتباه نکرده بود. درست یک دلار و هشتاد و هفت سنت ته جیبش باقی مانده بود؛ و فردا هم کریسمس بود.
کاری جز گریه از دستش برنمیآمد. پس در همان اتاق کوچک نشست و شروع کرد به گریه کردن.
دِلا در همین اتاق کوچک به .....
ترجمه داستانِ کوتاه “هدایای کریسمس”
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ تمام پولی که همراهش بود. هرروز وقتی برای خرید بیرون میرفت، خیلی کم خرج میکرد. ارزانترین گوشت و سبزیجات را میخرید، و درحالیکه از خستگی رمقی برای راه رفتن نداشت، تمام فروشگاهها را میگشت تا ارزانترین غذا را پیدا کند.
دِلا (Della) پول را دوباره شمرد. اشتباه نکرده بود. درست یک دلار و هشتاد و هفت سنت ته جیبش باقی مانده بود؛ و فردا هم کریسمس بود.
کاری جز گریه از دستش برنمیآمد. پس در همان اتاق کوچک نشست و شروع کرد به گریه کردن.
دِلا در همین اتاق کوچک به همراه شوهرش، جیمز دلینگهام یانگ (James Dillingham Young)، در نیویورک زندگی میکرد. غیر از آن اتاق محقر، خانهشان یک آشپزخانه، اتاقخواب و حمام نیز داشت، که همه آنها به کوچکی همان اتاق بود. جیمز با این که شغل خیلی خوبی نداشت اما بازهم خوششانس بود که بیکار نبود. بیشتر حقوقش را برای اجاره همین چند اتاق کوچک و بدردنخور میداد. دِلا نیز قبلا دنبال کار گشته بود اما اوضاع اشتغال اصلا خوب نبود و نتوانسته بود کاری پیدا کند.وقتهایی که جیم، آنطور که دِلا صدایش میکرد، از سرکار به اتاق برمیگشت، دِلا دستهایش را با حرارت و شوقی خاص دور گردنش میانداخت. اوضاع زندگیشان خوب نبود، اما همین صمیمیت میانشان، به زندگی روح میداد.
دِلا چشمهای خیس از اشکش را با دست پاک کرد و صورتش را شست. کنار پنجره رفت و به گربهی خاکستری روی دیوار خاکستری در کنار جادهخاکستری خیره شد. فردا کریسمس بود و او فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت بیشتر برای خرید هدیهی کریسمس برای جیم نداشت. جیم را خیلی دوست داشت و از ته دل آرزو میکرد تا هدیهای گرانبها برایش بخرد. هدیهای شگفتانگیز؛ تا به اون نشان دهد چه اندازه دوستش دارد.
ناگهان برگشت و به سمت آینهی دیواری دوید. چشمانش برق میزد.
آنها از دار دنیا دو چیز باارزش داشتند. یکی ساعت جیبی طلاییای بود که جیم از پدرش و قبل از او، از پدر بزرگش، برایش به ارث رسیده بود؛ و دیگری موهای زیبا و آراستهی دِلا بود.
دِلا خیلی سریع موهایش را افشان کرد. موهای زیبا و بلند به پشتش ریخت و شبیه به کتی شد که پوشیده باشد. برای چند ثانیه همانطور بیحرکت ایستاد و چند قطره اشک از چشمانش ریخت.
سپس کت قهوهای خود را به تن کرد و کلاه قهوهای قدیمیاش را به سر گذاشت و اتاق را ترک کرد. از پلهها پایین رفت و با چشمانی که درخشش خاصی در آن بود، به خیابان قدم گذاشت.
یکی یکی از مغازهها به سرعت عبور کرد و جلوی در مغازهای ایستاد که در سردرش نوشته شده بود: “آرایشگاه خانم الویس”.
داخل مغازه خانم چاقی ایستاده بود. به قیافهاش نمیخورد اسمش الویس باشد. دلا پرسید:
– موهای مرا میخری؟
– بله مو هم میخرم، کلاهت رو بردار و بذار موهات رو ببینم.
موهای زیبا و قهوهایاش را نمایان کرد. همانطور که آن زن موهایش را با دست لمس میکرد گفت:
بیست دلار.
دلا گفت:
زود باش! زود موهام رو کوتاه کن و پولم رو بده.
دوساعت آتی خیلی سریع گذشت. دِلا با خوشحالی مغازهها را برای هدیهی جیم زیر و رو میکرد.
و بالاخره پیدا کرد. یک زنجیر طلایی برای ساعت جیبی بود. جیم ساعتش را خیلی دوست داشت ولی ساعتش بند نداشت، بنابراین وقتی دلا نگاهش به بند طلایی ساعت افتاد، بیدرنگ تصمیمش را گرفت.
مغازهدار بیست دلار بابت بند ساعت از او گرفت و دِلا درحالیکه هجده سنت برایش مانده بود، با سرعت به سمت خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، در آینه به موهای کوتاهش نگاهی انداخت و با خودش اندیشید:
با این موهای کوتاه چکار کنم؟!
نیم ساعت آتی را سخت مشغول رسیدگی به کارهای خانه شد. سپس دوباره در آینه نگاه کرد. سرتاسر موهایش فرهای ریزی خورده بود. به خودش گفت:
خدای من! شبیه دخترهای دبیرستانی شدم!
جیم وقتی منو اینشکلی ببینه با خودش چه فکری میکنه؟
ساعت به هفت نزدیک میشد. شام تقریبا آماده شده بود و دِلا درحالیکه انتظار میکشید با خودش فکر کرد:
خداکنه جیم هنوز فکر کنه من خوشگلم!
در باز شد، جیم وارد شد و سپس در را پشت سرش بست. خیلی لاغر بود و کت در تنش زار میزد. نگاهش به دِلا بود. دِلا ترسید بود و نمیتوانست معنی نگاه جیم را دریابد. قیافهاش به عصبانی یا غافلگیر نمیخورد. با همان نگاه عجیبش همانطور به دِلا زل زده بود.
دلا به سمتش رفت، زیر گریه زد و گفت:
اینجوری نگاهم نکن، موهام رو فروختم تا بتونم واست هدیه بخرم. موهام دوباره بلند میشه، مجبور بودم.
حالا لبخند بزن و خوشحال باش، محض رضای خدا کریسمسهها، تازه من یه هدیهی فوقالعاده واست خریدم.
جیم پرسید:
موهاتو کوتاه کردی؟!
دلا پاسخ داد:
آره، فروختمشون. اما من هنوز خودمم جیم، دوستم نداری؟
جیم به اطراف اتاق نگاهی انداخت و با حالت احمقانهای دوباره پرسید:
یعنی داری میگی موهاتو از ته کوتاه کردی؟!
دلا گفت:
گفتم که، آره. از ته کوتاهشون کردم تا واسهی تو هدیه بخرم.
حالا برم شام رو بیارم یا نه؟
ناگهان جیم دستهایش را دور دِلا حلقه کرد. سپس چیزی را از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:
دوستت دارم دِلا. مهم نیست که موهات کوتاه باشه یا بلند. اما اگه اون چیزی رو که روی میز گذاشتم باز کنی میفهمی چرا اولش دلخور شدم.
سپس دِلا کاغذ دور بسته را باز کرد و جیغ آرامی از خوشحالی کشید. اما ثانیهای بعدتر اشکهایِ غم از گونههایش جاری شد.
چندتا شانه بود. شانههایی برای موهای بلند و قشنگش. اولین باری که آن شانهها را در ویترین مغازه دیده بود، دلش میخواست آنها را بخرد. شانههایی فوقالعاده زیبا و گران بودند. و اکنون مال او بود. اما دیگر مویی نداشت تا آنها را شانه کند.
دِلا آنها را برداشت و نگاهشان کرد. چشمانش غرق عشق بود. گفت:
اشکال نداره جیم، خیلی زود دوباره موهام بلند میشه.
از جا پرید و رفت تا هدیهی زیبای جیم را بیاورد. هدیه را به دست جیم داد و گفت:
قشنگ نیستن جیم؟ همه جا رو گشتم تا اینا رو پیدا کردم. الان دیگه روزی صدبار دلت میخواد به ساعتت نگاه کنی.
ساعتتو بده بهم، بده تا ببینیم با بندهای جدیدش چه شکلی میشه
اما جیم اینکار را نکرد. آرام نشست، دستانش را پشت سرش گذاشت و لبخند ملایمی روی لبانش نشست. سپس گفت:
بیا تا دیدن هدیهها رو یه وقت دیگه انجام بدیم. میدونی چیه… من ساعتمو فروختم تا شونهها را واست بخرم. الانم بیا شام بخوریم.
و این بود داستان دو زوج جوان که غرق در عشق بودند.
نویسنده: O.HENRY
نظــــــر فراموش نشــــــه