loading...

ژورنال پائیزان

داستان کوتاه

ترجمه داستانِ کوتاه “هدایای کریسمس”


یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ تمام پولی که همراهش بود. هرروز وقتی برای خرید بیرون می‌رفت، خیلی کم خرج می‌کرد. ارزان‌ترین گوشت و سبزیجات را می‌خرید، و درحالیکه از خستگی رمقی برای راه رفتن نداشت، تمام فروشگاه‌ها را می‌گشت تا ارزانترین غذا را پیدا کند.

دِلا (Della) پول را دوباره شمرد. اشتباه نکرده بود. درست یک دلار و هشتاد و هفت سنت ته جیبش باقی مانده بود؛ و فردا هم کریسمس بود.
کاری جز گریه از دستش برنمی‌آمد. پس در همان اتاق کوچک نشست و شروع کرد به گریه کردن.

دِلا در همین اتاق کوچک به .....

 


علیرضا چوبینه بازدید : 396 پنجشنبه 12 دی 1398 زمان : 10:44 نظرات (0)

داستان آهنگر فلج

 

مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ....

 

 

 

 

 

به ادامه مطلب رجوع کنید

علیرضا چوبینه بازدید : 106 چهارشنبه 08 آبان 1398 زمان : 10:07 نظرات (0)

این داستان های عاشقانه عجیب واقعی هستند

 

واقعی ترین داستان های عاشقانه

در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.داستان های عاشقانه

داستان های عاشقانه

تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.

 

 

 

 

به ادامه مطلب رجوع کنید

علیرضا چوبینه بازدید : 143 شنبه 23 شهریور 1398 زمان : 10:24 نظرات (0)

5 شعر کودکانه زیبا و دوست داشتنی


 

از قدیم والایام بزرگسالان, شعرها و داستان های زیبا و جذابی را برای کودکان می خواندند. کودکان علاوه بر داستان به شنیدن شعرها نیز علاقه ویژه ایی دارند و در واقع نوزاد از بدو تولد مشتاق به گوش دادن, سروده ها است. در این مطلب 5 شعر کودکانه زیبا و دوست داشتنی را مرور می کنیم.

 

 

 

 

 

به ادامه مطلب رجوع کنید

علیرضا چوبینه بازدید : 137 یکشنبه 10 شهریور 1398 زمان : 9:04 نظرات (0)

 5 داستان کوتاه عاشقانه

 

داستان کوتاه عاشقانه درونمایه رمانتیک دارد و به دلیل سریع خوانده شدن در دنیای مجازی طرفداران بسیار یافته است. داستان‌های عاشقانه در دسته حکایت و داستان، ژانر ادبیات عاشقانه جای می‌گیرند؛

 

از شما دعوت می‌کنیم  که پنج داستان کوتاه عاشقانه زیبا را در مطلب حاضر بخوانید.

 

 

 

 

به ادامه مطلب رجوع کنید

علیرضا چوبینه بازدید : 110 یکشنبه 20 مرداد 1398 زمان : 9:15 نظرات (0)

 

خواجة بخشنده و غلام وفادار

 

درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.

 

زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

 

 

 

 

نظــــــر فراموش نشــــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 125 سه شنبه 31 اردیبهشت 1398 زمان : 10:19 نظرات (0)

حکایت آموزنده کمک به همسایه

حکایت آموزنده کمک به همسایه
 

«در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و می خوردند. پسر گفت:

مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه همسایه آمد و گفت:

سبحان الله! شرم نداری که کودکی به خانه شما آید و شما گوشت می خوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت:



ای جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد که من و فرزندان من چیزی نخورده ایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پاره ای از آن برگرفتم، چندان که فرزندان بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت می دانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم. کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت:



ای سبحان الله! به حضرت خدای عزّ و جلّ چه ]گونه[ حج تو ]بجای[ آرم که همسایه مرا حال بر این موجب باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من خود این جاست. به خانه آمد و آن وجوه که برای حج راست کرده کمک به همسایه  جمله برداشت و برد و بدو داد تا بر نفقه فرزندان کند و برگِ خانه بسازد. چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند و به مُزدلفه باشند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید که کسی وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچ کس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، به حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند».

 

 

 

 

نظــــــر فراموش نشــــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 187 چهارشنبه 21 فروردین 1398 زمان : 14:06 نظرات (0)

 

 

این ۳۰ داستان کوتاه زیبا می‌تواند احساسات شما را متحول کند و شما را به فکر بیاندازد.

 

۱- امروز صبح، مثل تمام صبح های دیگر ده سال اخیر، پدر بزرگ ۸۶ ساله‌ام بعد از برگشتن از پیاده روی صبحگاهی، گلی را که برای مادر بزرگم چیده بود به او داد. امروز صبح من با پدربزرگ به دیدن مادر بزرگ رفتم و وقتی او گل را روی سنگ قبر مادربزرگ گذاشت با حسرت گفت:” کاش وقتی زنده بود هر روز صبح برایش گل می‌چیدم”.

 

۲- امروز درست در تولد ۴۷ سالگی‌ام نامه خودکشی را که ۲۷ سالگی نوشته بودم مرور کردم. اگر آن روز همسرم دو دقیقه دیرتر خبر پدر شدنم را به من می‌داد اکنون من وجود نداشتم. ۱۹ سال از آن روز می‌گذرد و دخترم، دلیل زندگیم ۲۱ ساله است و دو برادر کوچک‌تر نیز دارد. هر سال در روز تولدم این نامه را مرور می‌کنم تا شاید بیشتر بابت داشته‌هایم شکر گزار باشم.

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 136 دوشنبه 04 تیر 1397 زمان : 13:39 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 167 شنبه 02 تیر 1397 زمان : 10:16 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 127 سه شنبه 28 آذر 1396 زمان : 9:54 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 363 یکشنبه 12 آذر 1396 زمان : 10:38 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 163 یکشنبه 12 آذر 1396 زمان : 8:19 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 123 شنبه 04 آذر 1396 زمان : 11:52 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 136 سه شنبه 16 آبان 1396 زمان : 15:14 نظرات (0)

عاشق دریای مواج

صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.

سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود ....

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 118 یکشنبه 14 آبان 1396 زمان : 15:02 نظرات (0)

 

 

 

جان راکفلر میلیاردر معروف،در کودکی به مغازه ای رفت، فروشنده از او خواست مشتى اجیل بردارد،وقتی برنداشت فروشنده به او 1مشت اجیل داد،مادرش دلیل امتناع او را پرسید،

او گفت:

                   مشت فروشنده بزرگتر بود

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 189 سه شنبه 09 آبان 1396 زمان : 16:26 نظرات (0)

هیـچ کس زنده نیست ''همه مُردند''

 

حتما بخونید...

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،

بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.

تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.

همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست ''همه مُردند''

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 169 سه شنبه 25 مهر 1396 زمان : 11:08 نظرات (0)

 

دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟

برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،از كوله پشتی مدرسه‌ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم...

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 135 شنبه 22 مهر 1396 زمان : 14:33 نظرات (0)

 

 

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیهقبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتیخواستند به اویاد بدهندکه بنویسد بابا !
یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 153 دوشنبه 17 مهر 1396 زمان : 14:52 نظرات (0)

 

🍂مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده  گفت:

کرم ضد سيمان دارين؟

🍂متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت:

بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟

خارجيش گرونه ها گفته باشم!

🍂مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:

ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...

اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !

لبخند روي لبان متصدي يخ زد!!!

🍂واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است

چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج

شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...

انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ...

🍂جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است...

مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!!!!!

براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا"!!!!

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 168 چهارشنبه 12 مهر 1396 زمان : 9:49 نظرات (0)

 

 

باز رسیدیم به ایستگاه
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود...
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم...
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم...
بخار از دهنت بیرون میومد... خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته... عشقم بودی...
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت که به حساب سرما نخوری... رسیدم خونه با اینکه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم!
گذشت و گذشت و گذشـــــــــــــــــت...

حالا اومدم توی همونایستگاهاینبار تنها بودم!!!
هوا سرد بود... ولی کاپشنم تنم بود...!!!
رسیدم خونه... جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرموجلب کرده بود
یه سری موهای سفید لابلای موهای مشکیم بود...
یه چایی داغ بعدشم خواب...
صبح فردا رسید... حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها...

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 139 یکشنبه 26 شهریور 1396 زمان : 15:04 نظرات (0)

 

 

نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد .

بهش گفتم : کمک می خوای ؟

گفت : نه

گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم؟

 

گفت : نه ، خودم جمع می کنم

 

گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟

 

نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم

 

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده

 

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره

 

گفتٌ تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم

 

دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم . برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا .

سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود

 

 

 

 

 

 

 نظـــــر فــرامـوش نشــــه

علیرضا چوبینه بازدید : 155 چهارشنبه 22 شهریور 1396 زمان : 8:11 نظرات (0)

 

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو

                                                            «اطلاعات بفرمائید»                

 

 

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵بوده و ادامه دارد...

 

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

 

 

 

 

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید

علیرضا چوبینه بازدید : 134 دوشنبه 30 مرداد 1396 زمان : 8:40 نظرات (0)

 

 

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود ...

 


 

 

 

 

به ادامــــه مطلب رجــوع کنید + عکس

علیرضا چوبینه بازدید : 166 شنبه 28 مرداد 1396 زمان : 8:38 نظرات (0)

 

 

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .

پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:

ببین پسرم این دخترهم تراز تونیست وتونمیتوانی او راخوشبخت کنی اورا بایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند تابتواندبه اوتکیه کند

پسر حیرت زده جواب داد : امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....

پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید

ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کندافسرپلیس بادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند...

بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.

.....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.........

ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند

دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم

؟!!

من دنیا هستم !!

من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند

 

 

 

 

 

 

نظـــر فراموش نشــه

علیرضا چوبینه بازدید : 163 شنبه 21 مرداد 1396 زمان : 12:04 نظرات (0)

داستان زن سیاه پوست و مـرد پولدار

 

 

 

مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!

گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی.

زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم.

مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.

دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا  به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.

مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد.

گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.

شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.

 

 

 

نظــــر فراموش نشــه

 

علیرضا چوبینه بازدید : 503 شنبه 07 مرداد 1396 زمان : 15:21 نظرات (0)

داستان زاهدی که چهار سخن او را تکان داد

زاهدی می گفت که جواب چهار سخن مرا تکان داد

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 

 

 

   نظــــر فراموش نشــه

علیرضا چوبینه بازدید : 129 دوشنبه 26 تیر 1396 زمان : 12:09 نظرات (0)

 

 ناصرالدین شاه و زغال فروش

 

 

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»

 

ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»

 

ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»

 

شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

 

ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»

 

شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»

 

ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.

 

پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقتش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

 

 

 

 

    نظـــــر فراموش نشـــه

علیرضا چوبینه بازدید : 153 سه شنبه 20 تیر 1396 زمان : 16:50 نظرات (1)

 

 

 

دهقان پیر با ناله می گفت : اربابآخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...

ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!

دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من ، این همه بدبختی را ... .

 

📚امثال و حکم

👤علامه دهخدا.

 

 

 

نظـــــــر فراموش نشـــــه ....

علیرضا چوبینه بازدید : 147 دوشنبه 12 تیر 1396 زمان : 14:06 نظرات (0)

 

حکایت مار و اَره

 

 

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد.

همینطورکه مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی ناراحت شد و برای دفاع از خود اره را گاز  گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد.

 او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است، تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و هی فشار داد.

نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را. دید

مار بخاطر خشم زیاد و تفکر نادرستش موجب مرگ خود شد؛ مواظب افکار نادرستمان باشیم!

 

شما عصبانی هستید ؟ لطفا صبر کنید !

 

 

 

نظـــر فراموش نشــه

 

علیرضا چوبینه بازدید : 191 یکشنبه 11 تیر 1396 زمان : 14:04 نظرات (0)

 

ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
" ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ، ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ:
" ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ
ﻧﯿﺴﺖ،
ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. "
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ
ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،
ﭼﻮﻥ ﺫﻫﻨﯿﺘﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ
ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ:
" ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ‏« ﻋﺎﺷﻖ ‏» ، ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ‏« ﻻﯾﻖ ‏» ﺍﯾﻦ
ﻋﺸﻖ . "
" ﻋﺸﻖ " ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ!
ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ؛ ﺗﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
ﺑﺪﻭﻥ " ﻋﺸﻖ " ؛ ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ ...
ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ،
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ
ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ ...

ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺥ ﺯﺍﺩ

 

علیرضا چوبینه بازدید : 151 یکشنبه 07 خرداد 1396 زمان : 16:47 نظرات (0)

 

پادشاه راگفتند شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد...
دستور داد که او را حاضر کنند...
او را اوردند...
شاه با تمسخراز اوپرسید:
با این شباهت زیاد آیا مادرت درکاخ پدرم کنیزبوده؟

گفت خیر،اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده !!!!

"عبیدزاکانی"

 

 

نظــر فراموش نشـــــه ....

علیرضا چوبینه بازدید : 246 یکشنبه 07 خرداد 1396 زمان : 16:43 نظرات (0)

 

🔴دزد باشعور


روزی دزدی در راهی "بسته ای" یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند :
چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین!
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت،
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است..!

 

نظـــــــــــر فراموش نشــه ...

علیرضا چوبینه بازدید : 163 سه شنبه 02 خرداد 1396 زمان : 15:48 نظرات (0)

داستان کوتاه ـ ایده :

 در زمان جنگ دوم جهاني در روسيه ايده‌اي به ذهن فرماندهان روسي براي نابود كردن تانك‌هاي آلماني رسيده بود به اين شكل كه به بدن سگهاي آموزش ديده مواد منفجره مي‌بستند كه زير تانك‌هاي آلماني بروند و در زمان قرار گرفتن سگ زير تانك چاشني عمل كرده و تانك منفجر شود. در ظاهر امر ايده خيلي خوب و عالي به نظر مي‌رسيد اما در ميدان واقعي جنگ، سگ‌ها به جاي تانك‌هاي آلماني به زير تانك‌هاي روسي رفتند و آنها را منفجر كردند!

فكر مي كنيد چرا؟ به اين دليل كه تانك هاي آلماني بنزيني شده بودند ولي تانكهاي روسي گازوئيلي بودند و سگها هم با تانك هاي روسي گازوئيلي آموزش ديده بودند. نقطه قوت سگ‌ها حس شامه آنها بود به همين دليل آنها طبق آموزشي كه ديده بودند تانكهاي گازوئيلي روسي را هدف قرار مي‌دادند.

 

 

به ادامه مطلب رجوع کنید ...

علیرضا چوبینه بازدید : 233 چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 زمان : 11:14 نظرات (0)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • بازیگران زن سینما
  • بازیگران مرد سینما
  • اخبار سینما
  • اخبار
  • فرهنگ و هنر
  • ژورنال لباس زنانه
  • ژورنال لباس مردانه
  • مدلینگ
  • دانلود فیلم و انیمیشن
  • دانلود اهنگ
  • نرم افزار ـ کامپیوتر
  • نرم افزاز ـ موبایل
  • آموزش
  • بازیگران خارجی
  • دنیای حیــــوانات
  • دانلود کتاب - PDF
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1916
  • کل نظرات : 33
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 372
  • آی پی دیروز : 64
  • بازدید امروز : 13,241
  • باردید دیروز : 105
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 17
  • بازدید هفته : 13,346
  • بازدید ماه : 13,734
  • بازدید سال : 28,690
  • بازدید کلی : 722,275
  • کدهای اختصاصی